۳۱ خرداد ۱۴۰۴
امروز باید یه روز مهم برام میبود، روزی که با خوشحالی ازش اینجا مینوشتم اما خب عادیتر از روزای دیگه گذشت.
وارد ۲۶ سالگی شدن تو این اوضاع چیزی نبود که من میخواستم؛ امیدوارم زودتر این اوضاع بگذره.
امروز باید یه روز مهم برام میبود، روزی که با خوشحالی ازش اینجا مینوشتم اما خب عادیتر از روزای دیگه گذشت.
وارد ۲۶ سالگی شدن تو این اوضاع چیزی نبود که من میخواستم؛ امیدوارم زودتر این اوضاع بگذره.
جمعه داشتم به تیانا میگفتم ما الان باید برای بالارفتن سن مون با همدیگه صحبت کنیم و افسرده بشیم نه اینکه الان اینجا به خاطر ترس از بمب و موشک گریه کنیم. وضعیتی که تا الان چهار روز ادامه پیدا کرده و هر لحظه احساساتم رو هم انباشته شد. الان خیلی کمتر کانالهای خبری رو چک میکنم، اصلا نمیتونم این حجم از بمباران خبری رو تحمل کنم، یه سری استوریها میوت کردم تا مزخرف گویی یه سری از آدمها رو نخونم. هراز گاهی توییتر چک میکنم و فکر میکنم. فکر اینکه چی به سر تهران میاد، چی به سر دوستام میاد، اصلا این وضعیت تا کجا ادامه پیدا میکنه.
کاش دوباره دغدغهم میشد پایاننامه و سروکله زدن با استاد راهنما. یا خستگی و تنهایی تو خوابگاه.
بعد از گذروندن یه شب پر استرس برگشتم خونه. اینجا دیگه همش ساعت چک نمیکنم تا اگه بعد از یه ربع صدای بمب و موشک نشنیدم یعنی حداقل تا یک ساعت میتونم آروم باشم. اما یه گوشه از قلبم موند تهران. و نگران دوستام که تهرانند، نگران شهری که دوسش دارم و نگران از اینکه این وضع تا کی ادامه پیدا میکنه. غروب که میخواستم بخوابم همش این توهم رو میزدم که نکنه الان دوباره صدای انفجار بشنوم. تجربه که خیلی بدیه و فکر نکنم حالا حالاها از این وضع بیرون بیام.
وارد ۲۵ خرداد شدیم :)
ترس، وحشت و ناامیدی. از همه چیزی که تا این مدت بهش باور داشتم و الان برام دور از همیشهست. حرفهای یه مشت آدم ابله تو توییتر که خوشحالند از این وضعیت. کاش میتونستم کمی از حال و روز خودم و بقیه بچههای خوابگاه رو نشونشون بدم تا ببینند ما الان اگه جسمی نمردیم روح و روانی همه چی رو از دست دادیم.
فردا بلیط گرفتم تا برگردم. زودتر از موعد. قرار بود حداقل سه هفته دیگه رو اینجا بمونم، قرار بود تکلیف پروپوزالم این هفته روشن بشه، قرار بود فردا همراه سانیا و تیانا بریم پیرپسر ببینیم و بعدش تو باغ فردوس بچرخیم، قرار بود امشب کنار هم باشیم اما همه چیز تو ۲۴ ساعت عوض شد.
این بارم مثل اسفند ۹۸ بدون یه خداحافظی درست و حسابی از دوستام، از دانشکده و محل کارم دارم برمیگردم و میترسم که مثل کرونا دیگه بچهها رو نبینم. تیانا راست میگفت ما درس خوندنمون طلسم شده.
کل زمانم از غروب تا الان تو خواب خلاصه شد؛ نه اینکه کامل بخوابم، نه. میخوابیدم بیدار میشدم بعد دوباره این چرخه همش پشت هم تکرار میشد.
کارمم امروز بیش از اندازه طول کشید؛ به این رسیدم بعد از ۱۲ ظهر کارایی منم میاد پایین و خیلی سرعتم کم میشه. ساعت کاری مناسب بدن من مثلاً از چهار صبح هست تا ظهر. بعدش رو دیگه نمیتونم.
شروع کردم به خوندن کتاب دل تاریکی. کتابی که برای آخر ترم براش یه خلاصه و تحلیل بنویسم. خب کتابش الان برام خیلی سخت پیش رفت. جز اون کتابهایی دستهبندی میشه که یه خط بخونی خوابیدی :) اما چارهای هم ندارم باید ادامه بدمش و خبر بدتر اینکه فکر کنم سه روزی میشه چینسامن رو ندیدم. وای بر من که اینقدر تنبل شدم. هیچ وقت انیمه از زندگیم حذف نمیشد اما الان رسیدم به این نقطه. کنارشم به درجهای رسیدم وقتی میخوام مانهوا بخونم وقتی میبینم خوابم میاد مقاومت نمیکنم و گوشی رو خاموش میکنم درحالیکه قبلنا اینجوری نبودم.
فردا قراره برم یه ایونت مربوط به بلوبانک؛ این بار قراری نیست کاری بکنم، میرم میشینم به حرفاشون گوش میدم(نمیدم) و برمیگردم :) راضیم اینجوری.
همیشه استرس کار منو خراب میکنه. استرس از هر چیزی که اتفاق نیفتاده و اینجوری میشه که من عقب میوفتم از همه چی. امروز قرار بود برم یه نشست خبری و وقتی اونجا رسیدم تازه فهمیدم خبرنگاری که همیشه تو ذهنم بود همون جایی بود که بین بقیه باشم و با آدمها ارتباط بگیرم با وجود اینکه از آدمها فراریم نه اینکه بشینم پشت سیستم و تق تق روکیبوردها بکوبم. خلاصه که امروز هم ناراحت بودم از اینکه چرا از اون خبرنگاری که تو ذهنم بود فاصله گرفتم و هم افسوس خوردم که اینقدر دور و عقب موندم.
خیلی خسته شدم امروز، حرفهایی رو هم شنیدم که اصلا نمیفهمیدمشون. با این حال با کمک هوش مصنوعی کامل وویسها رو پیاده کردم و ادیت کردم. خوشحالم که هوش مصنوعی هست، حتی اگه یه روزی به آدمها حمله کنند مهم نیست، مهم اینه که کارمو الان راه بندازند :)
دیروز که رفتم دانشکده خیلی خلوت بود؛ از اون شلوغی همیشگی علوم اجتماعی خبری نبود، یکی از همکلاسیهامو دیدم و باهاش صحبت کردم و همچنان منتظر استادم هستم که پروپوزال منو ببینه و نظر بده. نزدیک دو هفتهست که معلق موندم و کاری نمیتونم بکنم. دلم میخواد بخوابم فقط.
دوباره این سردرد لعنتی اومده سراغم و دلم میخواد فقط بخوابم و صدای هیشکی رو نشنوم. اما متاسفانه تو جایی به اسم خوابگاه دارم زندگی میکنم و این چیزا غیرممکنه. کلاس فردام مجازی شد، فکر میکردم فردا برای آخرین بار میتونم یه سری از بچهها رو ببینم اما خب قضیه اینجوری شد که همون هفته پیش پرونده این کلاس بسته بشه. راستش میخواستم یکی از بچهها رو ببینم اما خب انگار زندگی همونطور که اول ترم با من سر شوخی رو باز کرد این بار هم بدون اینکه بهم فرصتی بده تصمیم گرفت داستان این کلاس رو همینجا تموم کنه. اولین جلسه کلاس برام همیشه روز آخر دور به نظر میرسید و حالا اینجام و همه چی خنده داره.
از اونجایی که کلاس ندارم دیگه فردا نمیرم دانشکده. برای دوشنبه هم همین برنامهست. همکارم عصر بهم گفت بعدازظهر دوشنبه باید برم یه نشست خبری و خب چیزی رو گفت که اصلا انتظارش رو نداشتم و حالا فکر میکنم کاش تا فردا نظرشون عوض بشه. خیلی وقته از اون فضای خبرنگاری روزای اولم که همیشه برای مصاحبهها و از این جلسه به اون جلسه رفتن، درگیر بودم میگذره 🫠
بعد از دو روز شیفت پشت هم تو روزای تعطیل امروزم به استراحت گذشت و انجام دادن یه سری کارای کوچک. هرچند برای اینکه فردا دوباره با آدمها روبهرو بشم یک روز استراحت برای من کم بود اما بازم از همینم راضیم. این چند روز از اون وضعیت اسفناکم کمی فاصله گرفتم و حالم بهتر شد. دلیلش؟ نعمتی به اسم دوست :) تیانا برگشت خوابگاه و حال منم بعد دیدنش بهتر شد. از مدتی که دور بودیم شروع کردیم به حرف زدن و صحبت کردن درباره تمام اتفاقایی که تو این مدت گذروندیم و همه اون خبرهای بدی که تو این دو هفته اتفاق افتاد. الان خیلی بهتر درک میکنم که چقدر ما آدمها به همدیگه نیاز داریم حتی حرف زدن درباره مسخرهترین چیز تو دنیا با کسی که باهاش راحت باشی میتونه مثل یه تراپی باشه. مثل همه وقتایی که مانگا میخونم و خوشحالم. یا انیمه میبینم و خوشحالم و گیم میزنم و حالم بهتر میشه. دیشب با تیانا و هماتاقیش پاسور بازی کردم. البته که من اولین بارم بود و خوشم اومد. برام اولش اون قانونای بازی گیج کننده بود و یادم میرفت. اما بعدش بهتر شد :)
با استادم امروز صحبت کردم تا یکشنبه یا دوشنبه ببینمش که گفت نیستش. ولی خبر خوبی که بهم داد این بود اگه فرصت کنه متن پروپوزالم رو ویراش میکنه تا دوهفته دیگه بره برای تصویب. اگه تصویب بشه من یه نفس راحت میکشم. باید بشینم و کتاب دل تاریکی رو شروع کنم به خوندن. چیزی تا پایان ترم نمونده و من باید دو تا متن مکتوب از نقد کتاب و انیمیشن بنویسم. الان که فکرش رو میکنم کاش یه کتاب آسونتر برمیداشتم یا حداقل کوتاهتر.
اما الان تصمیم دارم تا ادامه انیمه چینسامن رو ببینم. انیمهش اوکیه تا اینجا البته نه اونقدری که منو بکوب بنشونه پای لپتاپ. انتظار داشتم تو چهار روز حداقل ۱۲ قسمتش رو تموم کنم اما نشد.
وقتایی که اینجوری حالم بده هیچی هیچی نمیتونه کمی حالمو بهتر کنه. این سر رفتن حوصلهم، تنها موندنم تو خوابگاه، زیادی موندن تو تهران، گرمای هوا و سروکله زدن با آدمهایی که دلم نمیخواد باهاشون حرف بزنم مثل استاد راهنمام همهشون دارند ازم جون زیادی میگیرند مثل گوشی شدم که باتریش خرابه، حالا هرچقدر شارژش کن فایده نداره که :) حتی زنگ زدنم به مامان و بابا هم فایدهش نداشت. فقط بهشون گفتم حوصلهم سر رفته، اگه یه کم اضافهتر میگفتم ممکن بود گریهم بگیره. مثل الان که هر کاری میکنم تا جلوش رو بگیرم. اینجور وقتا یا پرخوری عصبیم میزنه بالا یا اینکه شروع میکنم به تمیزکاری. گاهی وقتا فکر میکنم کاش جز اون دسته آدمهایی بودم که افراد زیادی رو میشناخت و دوستهای زیادی داشت شاید اینطوری وضعم تغییر میکرد و واسه همین از این درونگرا بودم متنفرم.
امروز فهمیدم ۱۶ تیر باید خوابگاه رو تخلیه کنیم. فکر میکردم حداقل تا بیستم خوابگاه باشم. زمان زیادی نمونده یک ماه. یک ماه کوفتی.
کتاب سایکوسیس رو هم امروز تموم کردم. کتابش با اینکه ساده بود اما برای مغز و قلبم خیلی سنگین بود. نویسندهش سه ماه بعد این کتاب خودکشی میکنه. متن کتاب هم همینطور بود بوی مرگ میداد. انیمه چینسامن رو هم شروع کردم. دو قسمت رو برگشتنی خوابگاه دیدم. مقاومت خیلی خیلی زیادی داشتم که نبینمش و اصلا یادم نمیاد کی منتشر شده بود.
یه سایدکارکتر تو دانشکده آنلاک کردم که الان دو سه هفتهای هست یکشنبه دوشنبهها میبینمش :) و کلا برام خودش و رفتارش خندهداره. منو یاد کراش دوران دبیرستانم میندازه.
برگردم اتاق باید ظرفها رو بشورم و شام بخورم. کمی گنشین بازی کنم و بعدشم مانگا بخونم. امروز عصر نخوابیدم تا امشب بعد مدتها زودتر از یک و نیم بخوابم.
وقتایی که پشت هم درگیر یه چیزی میشم و بعدش که تموم میشه یه حس خالی بودن دارم. مثل اون زمانی که داشتم برای کنکور میخوندم و بعد آزمونش از اینکه درسی نبود تا بخونم کلافه میشدم. امشبم همینطور شده. بعد از دو سه هفته سروکله زدن با نوشتن پروپوزال حالا کاری ندارم انجام بدم و حوصلهم سر رفته. حتی یه مانهوای خوبم پیدا نکردم تا بخونم. شاید یکی از کتابهایی که جدید گرفتم رو شروع کنم به خوندن یا شاید هم گنشین بازی کردم 🤷🏻♀️ غروب هم نزدیک سه ساعتی خوابیدم و وقتی بیدار شدم زمان و مکان رو گم کرده بودم. هنوزم بیحالیش رو تنم مونده.
داشتم یه سری از گروهها و کانالهای تلگرامی رو پاک میکردم که رسیدم به کانال دانشکده ارتباطات علامه. دلم نیومد پاکش کنم، هنوز هر چی از علامه میبینم اینطوریه که یادش بخیر و کاش میشد دوباره اون لحظهها رو تجربه میکردم یا ارشد میرفتم علامه تا دوباره وصل بشم به جهانی که برام کلی خاطرهانگیزه اما خب حالا اینجام و منتظرم تا استادای گرامی لطف کنند جواب پیام منو بدن تا ببینم اصلا پروپوزالم چه طوری بوده. با مامان داشتم صحبت میکردم و گفتم اینجا خیلی داره بد میگذره. همیشه وقتایی که اینطوری میشم ته دلم میگم کاش فردا یه اتفاقی بیفته که منو کمی فقط کمی امیدوار کنه به ادامه دادن زندگیم اینجا. موقع نوشتن همه اینا فکر کردم بهتر باشه تا پلی لیست اسپاتیفامو سروسامون بدم. نزدیک ۷۰۰ تا آهنگ ریختم اون تو درحالی که شاید به ۲۰ تا گوش بدم :)
امشب بالاخره نوشتن پروپوزال کوفتی رو تموم کردم و خوشحالم.
البته الان استرس مرحله بعد برام آنلاک شده و نگران اینم استادم نظرش چیه. ولی همین که دیگه نیازی نیست وقتی که میخوام بخوابم یا صبح وقتی بیدار میشم، تو محل کار، تو مسیر برگشتن به خوابگاه بهش فکر کنم برام کافیه. احتمالا اصلاحیه بخوره و مجبور بشم دوباره بنویسم اما تا الان ۹۰ درصدش رو انجام دادم و همین منو راضی میکنه.
جدیداً سیستم بدنم اینجوری شده شش و نیم که از خواب بیدار میشم تا زمانی که آب به صورتم نخورده همونجا ایستاده هم میتونم بخوابم اما بعد او هیچ، انگار که قبلش چشمام خواب رو ندیده. روز کاریم مثل روزای قبل آروم گذشت و فردا هم شیفت نیستم. خوشحالم حقیقتا چون میتونم بشینم پای پروپوزال. قرار بود که امشب کاملاً تموم بشه اما بنابر تنبلی اینجانب بیشتر طول کشید. برگشتنی تو مترو یه قاب برای گوشیم خریدم و بعد از یکسال و خوردهای که تصمیمش رو داشتم امروز عملی شد. دو قسمت جدید سریال با طعم تو اومده ولی هنوز فرصت نکردم ببینم، شاید فردا یا جمعه.
از یه دوستم نزدیک یک ماهی هست که خبر ندارم؛ خب چرا پیام نمیدم بهش؟ راستش بیشتر منتظر اونم که بهم پیام بده. لجبازی عجیبی تو من به وجود اومده.
نسبت به دیروز امروز حال جسمیم بهتر بود، خبری از سردرد نبود و راحتتر تونستم کار کنم. یه اتفاق بامزه که امروز افتاد یکی از همکارام عکس پس زمینه گوشیم رو دید و دوهیوک و سیوو رو از مانهوایی که میخوندم شناخت :) اینجوری بود که فهمیدم اونم bl میخونه. شنیده بودم که قبلاً درباره انیمه و مانگا با بقیه حرف زده بود ولی اینکه خودشم بخونه یه چیز دور از ذهن برام بود.
برگشتنی خوابگاه مقاومت کردم و نخوابیدم. اینطوری که حالا بذار خسته بشم تا شب زودتر بخوابم بازم میدونم تا یک و نیم قرار بیداری دارم. یکی از بچههای خوابگاه رو دیدم و کمی درباره پایاننامه باهاش صحبت کردم و الآنم نشستم ادامه پروپوزال رو تکمیل کنم. البته رو بنر جدید گنشین هم شانسمو امتحان کردم اما نتونستم کاراکتری که میخوام رو بگیرم. تو ۲۰ روز باقی مونده باید شانسمو دوباره امتحان کنم.
ولی دلم میخواد الان بخوابم کمی...
از صبح با یه سردرد عجیبی از خواب بیدار شدم که کل روزم رو خراب کرد. میدونم دلیلش چیه، استرس به خاطر پایاننامه و البته کمخوابی و صبح تا شب پای لپتاپ بودن. این آخری که پدر چشامو درآورده. یک صبح امروز یه مانهوا ۱۰ چپتری رو شروع کردم به خوندنش و اینجوری بودم که چه چیز خوبی چرا تا حالا ندیده بودمش و همینطور پیش رفت دیدم ساعت شده دو. خودم میدونم که چقدر این دیر خوابیدن وضعمو بدتر میکنه اما هنوز نتونستم درستش کنم. حتی امروز رفتم چپترهای ترجمه نشده این مانهوا رو پیدا کردم و خوندم تا ببینم بقیه داستان چه جوری پیش میره حداقل تا وقتی ترجمه بیاد.
امروز تو دانشکده فائزه، هم کلاسیم رو دیدم. فکر کنم پنج ماهی بود که ندیده بودمش. بغلش کردم و گفتم دلم برات تنگ شده بود. کمی باهاش صحبت کردم و بعدش برگشتم خوابگاه. به این فکر کردم یه روزی همه اون چیزی که تو رو به بقیه وصل میکنه از بین میره. دیدنش منو غمگین کرد. شاید وضعیت بهم ریخته الآنم این حس رو بهم میده. اما خب کی میدونه شاید این آخرین دیدارمون بود :)
کاش میشد یکی از دوستای قدیمیم رو ببینم و باهاش حرف بزنم تا منو کمی از این وضعیت دور کنه.
امروز سر کلاس وقتی فهمیدم دو سه جلسه دیگه تا پایان ترم باقی مونده اینجوری بودم که چقدر زود گذشت. ترمهای زوج همیشه همینقدر مزخرف و زود میگذره.یهو به خودت میای و میبینی تنها کلاسی که داشتی هم گذشت و دیگه قرار نیست مثل من یکشنبهها بعد کارم سریع برسم به کلاسم و کلاسم که تموم شد سریع برگردم سراغ کار. دیگه هم قرار نیست اون چهرههای آشنا و غیر آشنا رو ببینی و همین طوری این قسمت از زندگی تموم میشه. همیشه اینکه از یه جایی بعد دیگه آدمهای آشنای زندگیم رو نمیبینم ناراحتم میکنه و دلم میگیره ولی اینو میدونم بعدش عادت میکنم به روزهای جدید بدون حضور بقیه. همون جور که از دوستای دوران مدرسه گذشتم، بعدش رسیدم به کارشناسی و حالا هم ارشد. خودمم میدونم تو رابطه با بقیه خیلی کندم و دوستام هستند که همیشه من رو گردن میگیرند :)
امروز استاد راهنمامو دیدم در حد اینکه پرسیدم عصر دانشکدهای، گفت هست ولی نبود. خب چیزی که الان تو ذهنمه اینه که استاد راهنمامو عوض کنم
امشب باید بشینم چهارچوب نظری رو تکمیل کنم تا آخر هفته هم کارم رو نهایی کنم و بفرستم. خسته شدم. چیزی که بیشتر خستهم میکنه ظرف شستن و غذا درست کردن برای ناهار فرداست.
تو این چند روز حسابی دلم برای خونه تنگ شده. اینجوریه که بعد از یک ماه و نیم موندنم تو تهران دلم میخواد دو سه روزی برگردم خونه و کنار مامان و بابا باشم. اما خب نمیشه و مجبورم یک ماه و نیم دیگه صبر کنم تا اون موقع. حس تنهاییم و دلتنگیم خیلی بیشتر شده که نبودن تیانا و سانیا هم روش اثر گذاشته و ندیدنشون داره اذیتم میکنه. دیشب اتفاقا به مامان هم همین رو میگفتم که تو این چند وقت زندگیم تو این سه جا خلاصه شده؛ محل کار، خوابگاه و دانشکده. و اتفاقاً اونقدر از جون من کم میکنه که حتی اگه فرصت هم داشته باشم دلم میخواد فقط دراز بکشم و کاری نکنم.
بیان مسئله رو بالاخره نوشتم و البته هنوز هم جای کار داره. فردا اگه دکتر کوثری بود میرم پیشش و یه چندتا سوال میپرسم اگه نبود که باید برم سراغ استاد مشاورم. پروسه سخت حرف زدن با آدمها برای من درونگرای خجالتی خیلی خیلی سخته و قسمت بدش اینجاست که همه این کارها رو خودم تنهایی باید انجام بدم.
دو کتاب باقیمونده منم رسیدند و بسیار خوشحالم از این بابت. برای ناهار فردا نمیدونم چیکار کنم و چی درست کنم با خودم ببرم دانشکده. از طرفی امشب اصلا حوصله غذا درست کردن ندارم :( شاید رو بیارم به توانایی زنده موندنم بدون احساس گرسنگی.
چهار روزی از آخرین باری که اینجا نوشته بودم گذشته؛ این چند شب وقتی برمیگشتم خوابگاه کارم شده بود سرچ برای پروپوزال و خب تا جایی هم پیش بردم اما خب اینجوری بودم که کاش همین الان تموم میشد یا اصلا بهترش چیزی به اسم پایاننامه نبود :(
قرار بود امروز همراه بچههای دانشگاه بریم خونه یکی از بچهها تا بعد از مدتها کنار هم جمع بشیم ولی خب قرار بهم خورد، هیچ کدوم نتونستند زمانشون رو تنظیم کنند و اینجوری شد که کل روز خوابگاه موندم. البته نه اینکه همینجوری تو این هوای گرم روی تخت ولو شده باشم نه. کنار این ولو شدن دو تا مانهوا خوندم و یکیشون رو خیلی دوست داشتم اما حیف که ۱۳ چپترش فقط ترجمه شده بود و برای بقیه باید مدت زمان طولانیتری منتظر بمونم. البته فهمیدم تا چپتر ۳۰ که پایان فصل اولش باشه اومده اما خب ترجمه نشده بود اما این دلیل نمیشد که من بقیه رو نخونم، آخرش یه روزی کرهای یاد میگیرم تا دیگه مجبور نباشم برای خوندن مانهواهای عزیزم همش منتظر بمونم. کنارش قسمت چهار سریال کرهای با طعم تو رو هم دیدم. سریالش رو دوست دارم اینجوریه که بعد مدتها یه کرهای حال خوب کن پیدا کردم. اگه کنار همه اینا بتونم تا هفته بعد انیمه کلاس آدم کشی رو تموم کنم که چه بهتر. بعضی از انیمهها برای من طلسم میشند اینجوری ممکنه یک ماه بگذره و ولی من تو قسمت ۱۵ گیر کرده باشم درست مثل الان.
این هفته یه چیزی شنیدم و به این فکر کردم که چقدر ساده بودم یکی رو دوست خودم میدونستم درحالیکه آدمها خیلی دو رو هستند، هیچوقت نخواستم و نتونستم آدمهایی که کنارم هستند رو بهشون یه برچسب بزنم و بگم فلانی اینجوریه اما وقتی میفهمم چقدر راحت باورشون میکردم اذیتم میکنه. بگذریم.
کتابهام رسیدند به جز دو تا نمایشنامهای که از نشر بیدگل سفارش دادم. راضی بودم از خریدهام و الان تنها چیزی که خیلی روی مخه این هوای گرم این جاست. دیشب داشتم با مامان صحبت میکردم و میگفت اونجا بارونه و سرده و من که داشتم کباب میشدم گفتم خوش به حالتون :)