۲۹ مهر ۱۴۰۴
یکی از بدیهای تو شهر کوچک زندگی کردن اینه که تو خیابون داری راه میری و یهو یه چهره آشنا میبینی. کسی که تمام مدت فراموش کردی و تهِ ذهنت داشته خاک میخورده اما یهو با دیدنش پرت میشی به سالها قبل و خاطراتی که باهاش داشتی :)) امروز که داشتم تو خیابون راه میرفتم زینب از دوستای دوره دبیرستانم رو دیدم. البته که اشتباه کردم و نباید اینجا بهش بگم دوست. من و اون صرفاً دوتا همکلاسی بودیم که داشتیم ادای دوستی رو در میآوردیم. دوستی که خیلی زود شکل گرفت و یک سال هم دووم نیاورد. دلیلش؟ حتی خود منم نمیدونم چرا یهویی دیگه با من حرف نزد. برام تجربه بدی بود. از دست دادن دوست هم اندازه از دست دادن یه اعضای خانواده دردناکه. با همه اینها دلم میخواست بغلش کنم و حالش رو بپرسم.
لباسام رو ریختم بیرون و دارم تو چمدون میچینم. بعد از درست کردن پاورپوینت دومین چیزی که ازش بدم میاد همین چمدون بستنه. و خب امروزم اصلا یادم نمیاومد دقیقاً چی باید میخریدم. یه اطلاعیه خوندم که دیگه به بچههای ترم شش به بعد ارشد خوابگاه نمیدن. از موهبات درس خوندن تو دانشگاه تهرانی هستش که فقط از دور خوبه. هیچوقت نباید میاومدم دانشگاه تهران. تنها خوبیش برای من پیدا کردن تیانا و سانیا بود. بقیهش هیچی.