۳۰ شهریور ۱۴۰۴

نوشته شده در ساعت 20:43 توسط lostsenpai

صبح که با آلارم گوشیم بیدار شدم اینجوری بود که کاش می‌تونستم بخوابم اما خب باید بیدار می‌شدم. خودمو کشوندم پشت لپ‌تاپ و شروع کردم به تق تق کوبیدن رو کیبورد. امروز می‌خواستم برم آموزشگاه رانندگی تا برای آزمون شهر نوبت بگیرم ولی به قدری بارون میومد که منصرف شدم و انداختم برای فردا. فکر می‌کردم بارون حالمو خوب می‌کنه بیشتر غمگینم کرد :)) از دیشب هم شروع کردم به خوندن مقاله برای پایان نامه اگه بتونم روزی دو سه تا بخونم شاهکار کردم. گفتم شاهکار یادم اومد جمعه مبل‌مون رو با سشوار سوزوندم و آهنگ چاووشی تو ذهنم پخش می‌شد زل بزن به شاهکارت :)

بعد مدت نسبتا کوتاهی هم چند قسمت انیمه دیدم. این بار انیمه wind breaker انتخاب کردم. میره تو دسته انیمه‌های تو راهی؛ تا الان که چیز خاصی نداشته البته شخصیت اصلیش ساکورا رو دوست داشتم. فکر کنم دو روزی میشه کتاب جنگی که نجاتم داد رو نخوندم. شاید فردا یا اگه حوصله داشتم آخر شب.

به شرطی که بتونم تو خونه پایان‌نامه رو خوب پیش ببرم به خودم جایزه میدم و مهر رو کامل خونه می‌مونم.

۲۶ شهریور ۱۴۰۴

نوشته شده در ساعت 20:55 توسط lostsenpai

و من به خونه کامبک زدم. فکر کنم بعد نزدیک به دوازده روز رفتنم به تهران، برگشتم خونه. تا هم کارای گواهینامه رو بالاخره سروسامون بدم و هم اینکه بقیه وسایل باقی مونده رو بردارم و برگردم خوابگاه. هوای خوب و بارونی اینجا منو چند قدم از فکروخیالات عجیبم عقب کشوند.

دیروز بالاخره تیانا رو دیدم. خیلی خوشحال بودم از دیدنش. با هم رفتیم سینما قدس و پیرپسر رو دیدیم و خب حقیقتا باید بگم اونقدر از خوب بودن این فیلم شنیده بودم که انتظار داشتم با چیزی روبه‌رو بشم تا منو سرجاش میخکوب کنه. اما همش احساس کردم یه چیز این فیلم کمه. اما نمیشه جذاب بودن داستان رو نادیده گرفت چرا که همین که سه ساعت میتونه آدم رو دنبال خودش بکشونه یعنی با یه فیلم خوب طرفیم. به نظرم اگه ندیدید حتماً برید و سه ساعت از یه فیلم لذت ببرید.

بعد تموم شدن فیلم با تیانا تو میدون ولیعصر گشت زدیم و اینجور بگم که یه جون به جونام اضافه شد. برگشتنی به خوابگاه تصمیم گرفتم پیاده برم البته که تصمیم اشتباهی بود چون بی‌نهایت خسته شدم ولی خب از طرفی تو ذهنم خواستم یه موضوعی رو تموم کنم. موضوعی که خیلی وقته داره اذیتم می‌کنه و حالا می‌دونم که دیگه فایده نداره یعنی از اولشم می‌دونستم ولی نادیده گرفتم.

۲۴ شهریور ۱۴۰۴

نوشته شده در ساعت 21:17 توسط lostsenpai

قرار بود یکشنبه برم دانشکده که دیگه نرفتم. فکر کردم خب برم که چی؟ و اینجوری اون اتفاقی که یک درصد احتمال داشت برام بیفته رو از دست دادم. داشتم فکر می‌کردم اگه قرار بود معجزه‌ای بشه باید خیلی قبل‌تر رخ می‌داد نه حالا که حتی فکر کردن بهش هم منو اذیت می‌کنه.

چهارشنبه هم برمی‌گردم خونه. غروب با مامان صحبت کردم گفت داره بارون می‌باره اونجا. برگردم و کمی بارون ببینم تا حالم خوب بشه.

فردا با تیانا قرار گذاشتیم که بالاخره بریم پیر پسر رو بعد از نزدیک به سه ماه وقفه ببینیم.

۲۲ شهریور ۱۴۰۴

نوشته شده در ساعت 22:15 توسط lostsenpai

بالاخره کار کلاسی‌هام تموم شد و حالا برای چند لحظه‌ای می‌تونم یک نفس راحت بکشم :) بعد برگشتنی از سرکار نزدیک یک ساعت و نیم خوابیدم، از ظهر سرم کمی درد می‌کرد و اصلا توان دوباره نشستن پشت سیستم رو نداشتم. بعد بیدار شدن هم یه قرص مسکن خوردم تا بهتر بشم و خب اوکی شدم. امروز تو گروه فهیمدم نیازی نبود برای امضا برگه امتحانی برم دانشکده. اینجوری که اومدنم به تهران الکی بود. فکر می‌کردم فردا یکی رو هم می‌بینم که انگار دیگه نمیشه. دوست داشتم ببینمش و کمی باهاش حرف بزنم که خب انگار دیگه خبری نمی‌شه.

حالا باید بشینم تا فکری برای پایان‌نامه بکنم

۲۱ شهریور ۱۴۰۴

نوشته شده در ساعت 22:0 توسط lostsenpai

آدم دقیقه نودی بودن یعنی من. چهار پنج ماه زمان داشتم که کارای امتحان پس فردا رو خیلی راحت انجام بدم ولی الآن اینجام و تا فردا شب هم ادامه داره🤦🏻‍♀️

کنار همه اینا ساختمون از صبح آب نداره و مثل بدبختا باید بریم ساختمون‌های دیگه خوابگاه. تمام این مدت چهار طبقه پله رو پایین و بالا اومدن آدمو می‌کشه. میخواستم فردا رو برم دانشکده که بیخیال شدم. الان تو گروه خوندم نیازی هم نبود برای امتحانی که قرار نیست برگزار بشه برم و برگه حضور و غیاب رو امضا کنم. یعنی این همه راه الکی اومدم تهران. اگه الان خونه بودم می‌دیدم که داره بارون می‌باره و حالم بهتر بود. ولی اینجا باید با قطعی آب، گرمای هوا و کولر بی‌جون و امتحان یکشنبه سروکله بزنم.

۲۰ شهریور ۱۴۰۴

نوشته شده در ساعت 21:20 توسط lostsenpai

خسته‌م و بی‌حوصله. یعنی دوزش خیلی بالاتر از همه وقتای دیگه ست. مامان می‌گفت برم بیرون تا کمی حال و هوام عوض بشه اما سخته برام. انگار اینجا هم تفاوتی با خونه نداره. این پاهای من تا مجبور نباشند از اینجا حرکت نمی‌کنند.

کاش می تونستم یه مانهوا خوب پیدا کنم تا بخونم و بخونم و بخونم. اونقدر غرقش بشم که ببینم زمان خیلی زیادی گذشته و دیگه باید بخوابم.

۱۸ شهریور ۱۴۰۴

نوشته شده در ساعت 21:38 توسط lostsenpai

از دیشب شروع کردم به خوندن کتاب جنگی که نجاتم داد. خیلی وقت بود که می‌خواستم بخونمش اما مقاومت می‌کردم و می‌گفتم خود کتاب رو بخرم و بعد. اما دیشب دیگه از طاقچه شروع کردم به خوندنش. داستانش رو دوست داشتم تا الان. خوندم و به این فکر کردم واقعاً باید مثل آدا گاهی وقتا بدون فکر کردن به نتیجه‌اش برای نجاتت کاری که باید رو بکنی حتی اگه شکست بخوری و برگزدی سر خونه اول.

از وقتی اومدم تهران فرصت نکردم انیمه ببینم. دقیقاً نمیدونم چی ببینم. بعد از ضدحالی که از انیمه gangstaخوردم اصلا دلم نمی‌خواد انیمه‌ای ببینم که آخرش اونجوری بی سروته تموم بشه :(

امشب احتمالا متن نقد انیمیشن رو تموم می‌کنم تا از فردا برم سراغ نقد کتاب.

به تیانا هم پیام دادم گفتم اگه اومده تهران که جمعه با هم بریم پیرپسر رو ببینیم. خب نیومده و قرارمون افتاد برای هفته بعد. امیدوارم این دفعه دیگه اتفاقی نیوفته و این فیلم دیدن‌مون اوکی بشه.

۱۷ شهریور ۱۴۰۴

نوشته شده در ساعت 21:42 توسط lostsenpai

امروز رفتم دانشکده و احساسی که اولش داشتم عه چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود ولی بعدش فهمیدم که نه باید برگردم به همون خونه و اتاق خودم. یه وقتایی مثل امروز خیلی بیشتر درک می‌کنم که چقدر از جامعه و مردم فرار می‌کنم.

امروز عطیه، یکی از همکلاسی‌های ارشد رو هم دیدم و کمی با هم صحبت کردیم. یادم اومد تنها کسی که بعد از تموم شدن کلاسها باهاش هم صحبت بودم دو نفر بیشتر نبودند و اینکه اونایی که فکر می‌کردم دوستم هستند در واقع نبودند. اینجور مواقع به خودم میگم چقدر تو سخت می‌گیری ولی همش از اینکه من اول پیام بدم و حال بقیه رو بپرسم خسته شدم. سر همین هم کلا این انتظار داشتن از بقیه رو گذاشتم کنار.

دیروز که رفتم دکتر و تا برگشتم تموم باتریم خالی شده بود و زود خوابیدم. یکی از وعده‌های مصرف قرصم حذف شد و البته که دکتر گفت بیشتر از قبل باید مراقبت کنم :)

۱۵ شهریور ۱۴۰۴

نوشته شده در ساعت 21:6 توسط lostsenpai

امروز صبح بعد مدتها شش و نیم بیدار شدم و خب به لطف اینکه دیشب زود خوابیده بودم اذیت نشدم. رفتم محل کار و همکارام رو دیدم و اینجوری بودم که خب دیگه کافیه بهتره برگردم به دورکاری :)

از خوبی‌های حضوری اینترنت واقعاً پر سرعت اونجاست. جایی که تو خونه ساعت پنج کارم تموم می‌شد ولی امروز چهار تموم کردم و زدم بیرون. برای فردا پنج عصر هم نوبت دکتر گرفتم. احتمالا اول دعوام کنه که چرا دو ماه عقب انداختم و بعدش هم باید ببینم چی میخواد بشه. امیدوارم وضعیتم بهتر شده باشه.

۱۴ شهریور ۱۴۰۴

نوشته شده در ساعت 21:40 توسط lostsenpai

برگشتم تهران. بعد از تقریباً ۷۸ روز دوباره اومدم خوابگاه و کل مسیر اینجوری بودم که چقدر برام سخت شده. اومدن به شهری که خیلی دوسش دارم ولی دلم نمی‌خواد اینجا باشم :)

رسیدم خوابگاه و یه سلام دوباره کردم به در و دیوارهای خوابگاه، راه‌پله و اتاق خودم که دیگه آخرین تصویر ازش یادم رفته بود. در کمدم رو که باز کردم تازه با فاجعه چپوندن همه وسیله‌هام مواجه شدم و خب نزدیک سه ساعت فقط داشتم تمیز می‌کردم‌. هنوزم یه سری ظرف مونده که باید بشورم ولی نا ندارم.

دلمم برای خونه تنگ شده. و اصلا آماده مواجه شدن با محل کارم رو ندارم. خوبه که زود برمی‌گردم خونه و حداقل یک ماه دوباره دور میشم از اینجا.

باید بگم که نبود دوستام هم برام بیشتر از همیشه اذیت کننده مونده. با تیانا صحبت کردم گفت هفته بعد میاد تهران و قرار شد ببینمش. کمی آسوده خاطری در میان این همه نگرانی.

و امتحانی که از رگ گردن بهم نزدیک‌تره و هیچ کاری نکردم براش. مثل من آدم دقیقه نودی نباشید :(

۱۱ شهریور ۱۴۰۴

نوشته شده در ساعت 20:29 توسط lostsenpai

گاهی وقتا به کتاب زندگی جای دیگری‌ست میلان کوندرا فکر می‌کنم؛ یعنی بیشتر به خود این عنوان « زندگی جای دیگری‌ست» و حالا مطمئنم زندگی برای من هم یه جای دیگه‌ست. جایی که تا زمان زنده بودنم بهش نمی‌رسم. این واقعیت رو قبول کردم. یعنی اتفاقات این چند وقت اخیر باعث شده که دیگه قبول کنم و دست بردارم :)

این چند روز خبرای زیادی درباره کنکور خوندم. همیشه این موقع یاد کنکور کارشناسی خودم می‌افتم. با کلی سختی درس خوندم و رتبه خوبی آوردم ولی اتفاقات بعد از اون همیشه برام اذیت کننده بود. شنیدن صحبت‌هاشون خیلی اذیت کننده بودم و حالا هم یادش میوفتم به خودم می‌گم چه جوری تحمل کردم :))

امروز می‌خواستم برم بیرون تا قبل از برگشتن به تهران یه سری از خریدهای کوچکم انجام بدم و خب اینجوری شد که خواب و تنبلی بر من غلبه کرد و انداختمش واسه فردا. امشب هم می‌خوام قسمت‌های باقی مونده انیمه Gangsta رو تموم کنم. وسط دیدنش رفتم فصل سوم دکتر استون و دو قسمت انیمیشن long story short رو دیدم. کنارشم باید ادامه کارای نقد کتاب رو تموم کنم.

۸ شهریور ۱۴۰۴

نوشته شده در ساعت 20:40 توسط lostsenpai

امروز به شکل مسخره‌ای گوشیم تصمیم گرفت خودش آپدیت بشه و اینجوری که شیائومی همیشه شما را غافلگیر می‌کنه. خلاصه که بعد از آپدیت چیزی که رفت رو مخم بزرگ شدن تصویر زمینه گوشیم بود و به شکل مسخره‍ای خط‌های مورب روی عکس. حدوداً یک سال و نیمی میشه که تصویر زمینه‌م عکس دوهیوک و سیوو هستش. اونقدر دوسشون دارم که تمام این مدت بهش دست نزدم ولی خب به خاطر اون خط‌‌ها حساس شدم و رفتم با کلی جستجو عکس اصلی رو پیدا کردم و در کمال تعجب دیدم اون خط‌ها از اولشم بودند :( فعلا که یه عکس از ارن یگر گذاشتم.

پنجشنبه برای آزمون رانندگی رفتم و خب اونجوری که از استرس صبح بیدار شدم اونجا رسیدم خیلی راحت‌تر بودم اما خب با یه اشتباه کوچک رد شدم. واقعاً افسر می‌تونست نادیده‌ش بگیره. فعلاً که باید این هفته برم تهرانم و بعد برگشتنم دوباره برم سراغش. برگشتن به تهران و نبود بچه‌ها قراره کلی اذیتم کنه اما خب این اولین بار نیست و مثل همیشه باید تحمل کرد و سازگار شد.

۵ شهریور ۱۴۰۴

نوشته شده در ساعت 21:37 توسط lostsenpai

الان که دارم این رو می‌نویسم برق‌ها رفته، علاوه بر اینکه امروز از یک تا سه برق نداشتیم ساعت ۹ شب هم مسئولای....(جای خالی را با کلمه موردنظر خودتون پر کنید) تصمیم گرفتند که ما فعلاً بی برق بمونیم. گوشیم ۲۹ درصد شارژ داره و لپ‌تاپ هم همینطور.

تا اینجا که روز مزخرفی بوده. عصری رفتم آموزشگاه رانندگی تا قبل از آزمون شهر فردا یه جلسه تمرینی گذرونده باشم. اگه فردا هول نکنم و مثل امروز راحت بگذرونم و اگه افسر تصمیم به انداختن نداشته باشه من بالاخره پرونده این گواهینامه کوفتی رو می‌بندم.

آپدیت: خب مثل اینکه فحش‌های من رسید برق‌مون رو وصل کردند :))

۲ شهریور ۱۴۰۴

نوشته شده در ساعت 21:35 توسط lostsenpai

تو زندگیم به جایی رسیدم که ترجیح میدم همین روند یکنواخت و شاید از نظر خیلی‌ها کسل کننده حفظ بشه. البته خیلی انتظار ندارم مثل نقش اول مانگاها و انیمه‌ها اتفاقی بیفته که زندگیم از این رو به اون رو بشه ولی خب... تا اینجا هر اتفاقی افتاده مسیر زندگی منو خیلی عوض نکرده اما غم دلم رو سنگین‌تر کرده.‌ مثل امروز غروب. شنیدن خبری که خودم قبلاً حدس زده بودم اینجوری میشه اما دلم میخواست به اون یک درصد امیدوار باشم اما خب نشد :(

دیشب کمی کار کلاسی رو پیش بردم و تا دهم باید کار نقد کتاب رو تموم کنم و ده روز بعدش بمونه برای نقد فیلم. الان هم رو به‌روم‌ پروپوزالی که نوشتم بازه و اینکه کلا یادم رفته چی نوشته بودم اصلا میخواستم چیکار کنم.

با تیانا و سانیا غروب کمی حرف زدیم و اینجور که مشخص شد همه‌مون قراره شش ترمه بشیم 😂

آمارگیر وبلاگ

© یادداشت‌های روزانه