۳۰ دی ۱۴۰۳

نوشته شده در ساعت 21:37 توسط lostsenpai

دی ماه تموم شد همراه با اولین و آخرین امتحان ترم سوم. بعد تموم شدن امتحان از یه سری از بچه‌ها که دیگه ترم بعد نمی‌بینم‌شون خداحافظی کردم. خداحافظی تا زمانی که دیگه مشخص نیست چه موقع همو ببینیم یا اصلا شاید دیگه نبینم. قصه‌ای که یه آرک ازش اینجوری تموم شد و غمگین بود.

بعد تموم شدن امتحان با یه سری از بچه‌ها رفتیم کافه سمت ولیعصر و نزدیک یک ساعتی کنار هم گذروندیم برگشتنی به خوابگاه هم رفتم پیش تیانا، کمی باهاش حرف زدم و برگشتم اتاقم. باید بشینم تک تک کارایی که این مدت براشون برنامه ریخته بودم رو انجام بدم.

ندیدن یک سری آدمها که بهشون عادت کرده بودم برام سخت میشه. اما به این فکر می‌کنم من از ۹۸ خیلی‌ها رو ندیدم و اینجوری نزدیک شش سال گذشت و آدم‌ها همیشه موجوداتی هستند با وضعیت سازگار میشن مثل الان من که از خیلی از چیزها گذشتم و حالا اینجا وایسادم. امیدوارم اگه روزی دوباره دیدم‌شون تو بهترین وضعیت خودمون باشیم

۲۹ دی ۱۴۰۳

نوشته شده در ساعت 23:9 توسط lostsenpai

دلم میخواد بخوابم، زیاد بخوابم اما خب فردا امتحان دارم و البته سرم درد می‌کنه و حالم برای درس خوندن خوب نیست🫠

شاید بخوابم چهارصبح بیدار بشم و بقیه رو بخونم. نمی‌دونم ترم پیش چیکار کردم و چه جوری درس خوندم برای امتحان.

فردا تموم بشه و برگردم خوابگاه فقط.

۲۸ دی ۱۴۰۳

نوشته شده در ساعت 20:32 توسط lostsenpai

اینکه میگن تو ایام امتحانات همه چی جذاب میشه واقعاً درسته. منی که انیمه فول متال رو دو بار رها کردم الان رسیدم به قسمت ۱۵ و امروز فکر کنم شش قسمتی دیدم 🙂 اگه اینجوری پیش ۶۴ قسمتش رو تا آخر هفته تموم کردم :))

امشب فصل چهار کتاب هایدگر رو تموم میکنم و میمونه دو فصل که گذاشتم برای فرداشب. فردا نوبت دکتر گرفتم و منتظرم ببینم بعد شش هفت سال خبری می‌شنوم که منو کمی خوشحال کنه یا نه.

تصمیم گرفتم آخر هفته دیگه برگردم خونه، زودتر برگردم بیشتر خونه میمونم و حالم بهتر میشه.

۲۶ دی ۱۴۰۳

نوشته شده در ساعت 20:56 توسط lostsenpai

این چند روز چیزی اینجا ننوشتم نه اینکه شلوغ باشم نه فقط حوصله نداشتم و یه وقتایی هم یادم می رفت.

از شنبه که تیانا برگشت حالم بهتر شد، از اون وضع تنهایی در اومدم و رفتم کنارش. واقعاً دلم میخواد ترم بعد دوباره باهاش هم‌اتاقی بشم.

تو این دو سه روزه فاطمه، دوست کرمانی دوره کارشناسی بهم پیام داد و درباره عروسی فاطمه یکی از دوستامون با هم صحبت کردیم. خوشحالم که بعد از پنج سال قراره ببینمش. زمان زیادی گذشت از کرونا تا الان. اون یکی دوست‌مون زهرا که فعلاً مشخص نیست بیاد یا نه. و دوست دیگه‌ای که دلم میخواد بیاد و ببینمش...

کتاب فوکو رو خوندم و از امشب باید بیفتم روی هایدگر 🫠 امتحان یکشنبه خیلی نزدیک به نظر می‌رسه. خوبی امتحانات این بود که تا الان چهارتا مانهوا تموم کردم :))

۲۲ دی ۱۴۰۳

نوشته شده در ساعت 21:45 توسط lostsenpai

خبر جدید اینکه آلودگی هوا داره منو نابود می‌کنه. با این وضعیت نشستم دارم فوکو می‌خونم. بخدا که خود فوکو هم راضی نیست :))

غروب به سرم زده بود برم سریال کره‌ای دانلود کنم و ببینم. امتحان نیومده داره خودشو رو نشون میده 🫠 ولی خب مقاومت کردم

۲۱ دی ۱۴۰۳

نوشته شده در ساعت 21:28 توسط lostsenpai

ماموریتم تو این چند روز استراحت کردن بود. خوشحال بودم که بدون اینکه قرار باشه برای هفته بعد نگران چیزی باشم کمی راحت‌تر میگذروندم. هرچند که این اتفاق از فردا تموم میشه چرا که باید بشینم برای امتحان ترم بخونم. از بین سه تا کتاب امتحان دکتر کوثری فعلا تصمیم گرفتم یکیش هایدگر باشه، اون دوتا رو فعلا هیچی.

تقریباً دو هفته دیگه برمی‌گردم خونه و یک نفس راحت می‌کشم. از اینکه قراره هرچند کوتاه تر همه چیزی که الان اینجا دورم هست دور بشم خوشحالم. نمیخوام برگردم به تموم چیزی که تو این یک‌دو سال بهش دلبسته بودم و بعد هر چی که می‌دیدم و می‌شنیدم، بهم ریخت. البته که دیگه فکر نکنم چیزی مونده باشه چون از دست رفت و من یه بار دیگه بهم ثابت شد که چقدر خوش خیال میشم گاهی وقتا و چیزی که واقعاً روبه‌رومه رو نمی‌بینم.

دیشب کتاب زنده به گور صادق هدایت رو شروع کردم به خوندن. تا حالا چیزی از هدایت نخونده بودم ولی قلمش رو دوست دارم، هنوز داستان اولشم و جوری که توصیف می‌کرد انگار خودم بودم. فصل سوم ری‌زیرو هم تموم کردم، البته هشت قسمت مونده که انگار از ماه بعد ادامه‌ش میاد. برای انیمه بعدی تصمیم نگرفتم شاید اونایی که نصفه موندن رو ببینم یه چی مثل فول متال که خیلی وقته رهاش کردم🤦🏻‍♀️

برای ناهار فردا ماکارونی درست کردم، ماکارونی غذاییه که من خوشم نمیاد اما درست کردنش آسون و زمان کمتری از آدم می‌گیره.

۱۷ دی ۱۴۰۳

نوشته شده در ساعت 20:4 توسط lostsenpai

کلاسهای ترم سه ارشد تموم شد.خیلی راحت و زودتر از تموم چیزایی که فکرشو می‌کردم تموم شد و دیگه نیاز به غر زدن منم اینجا نیست. دیگه نیازی نیست به این فکر کلاس چهار و نیم چقدر دیر شروع میشه و برگشتنم به خوابگاه دیرتر. دیگه کلاس‌های خواب آور ساعت یک دکتر منتظر نیست و منم قرار نیست استرس دکتر کوثری رو داشته باشم و هرهفته یه کتاب بخونم :)

امروز بعد تموم شدن کلاس وقتی داشتم میومدم خوابگاه چیزی رو دیدم که خیلی ناراحتم کرد و با خودم گفتم چرا. چرا همیشه به اینجا میرسم که برای بقیه بیشتر از اندازه خودم تلاش می‌کنم ولی جوابی که می‌گیرم فقط منو بیشتر می‌بره سمت اینکه برم تو لاک خودم. نه اینکه همیشه کارها رو برای این انجام میدم تا چیزی گیرم بیاد، ولی حداقل یه توجه می‌خوام. بگذریم هرچقدر بیشتر بگم بیشتر منو ناراحت می‌کنه.

دیشب یه خواب عجیب درباره یک آشنایی دیدم. جوری که با به یاد آوردنش اینجوری میشم که مغزم خواست حداقل کمی منو آروم کنه🫠 امروز هم وقتی دیدمش یه بار دیگه فهمیدم چقدر بین ما فاصله ست. و دروغ چرا دلم میخواد این نوشته‌ها رو بخونه.

باید برم سراغ گنشین تا ادامه کوئست رو انجام بدم و پنج قسمت باقی مونده سوبارو رو ببینم. شاید که سوبارو منو از این حال نجات بده :)

۱۶ دی ۱۴۰۳

نوشته شده در ساعت 21:10 توسط lostsenpai

جدیداً به این رسیدم که خوابیدن تو دانشکده خیلی خوبه و می‌چسبه. امروز قبل از شروع کلاس تحلیل گفتمان رفتم سایت دانشکده تا کارای مقاله رو پیش ببرم اما بعد دو ساعت خوابیدم. هیچ وقت فکر نمی‌کردم تو یه محیط شلوغ اینقدر راحت بتونم بخوابم :))

کلاس امروز رو واقعاً می‌تونستم بپیچونم و برگردم خوابگاه. رفتنم بی‌فایده بود. با این حال از چندنفر از بچه‌ها خداحافظی کردم . تا سی‌ام و روز امتحان دکتر کوثری نمی‌بینمش‌شون. با بابا چند روزی هست صحبت نکردم. این چند وقت حسابی سرش شلوغه. نمیدونم چه جوری داره می‌گذرونه و دلم براش تنگ شده. می‌خوام هرجوری هست این دو هفته بگذره و من برگردم خونه.

تیانا و سانیا هنوز برنگشتن. و احتمالا اونا هم تا سی‌ام نباشند.

باید تو سه یا چهار ساعت مقاله فردا رو آماده کنم. کاش زمان کش می‌اومد. از طرفی پر خوابم...

۱۵ دی ۱۴۰۳

نوشته شده در ساعت 21:0 توسط lostsenpai

هرجور حساب می‌کنم نمی‌دونم توی دو روز چه جوری باید یه مقاله از خودم تولید کنم؟ حتی موضوع درست و درمونی هم ندارم. دقیقاْ شدم شکل اون دلقک تو میم که داره صورتش رو رنگ می‌کنه. همونی‌ام که می‌گفتم از مهر میرم دنبال پایان‌نامه، مقاله‌ها رو سر وقت تکمیل می‌کنم تا نخورم به ددلاین ولی حالا چی؟ نشستم اینجا دارم فکر می‌کنم چیکار باید بکنم؟

تنها خوبی امروز این بود که کراشم رو تو مترو دیدم و فاصله‌مون خیلی کم بود. روی پله برقی جلوی من وایساده بود :)) گاهی فکر می‌کنم آیا از نگاه کردن ضایع من چیزی فهمیده یا نه. ندومبه.

کار طبق روال همیشگی می‌گذره. این روزها کنار رصد خبر، گزارش نویسی رو هم شروع کردم. با اینکه حوزه اقتصاد رو دوست ندارم اما حالا جدایی ازشم برام مشکله. چندوقت پیش زهرا زنگ زد و پیشنهاد یه کار خوب رو بهم داد. جوری که همه موافق بودند حتماْ برم سراغش اما من کاری نکردم درباره‌اش. این بیرون اومدن از محیطی که الان نزدیک یک ساله اونجام و ترس از اینکه ممکنه اونجا اوکی نباشه و همین کارمم از دست بدم همه چی باعث شد که نرم سراغش. کاش ریسک‌پذیر بودم مثل دوران ۱۸ سالگیم.

این دو سه روز خدا رو شکر گنشین روی رواله و کم کم دارم ماموریت‌هاشو پیش می‌برم تنها چیزی که جا مونده کتابه.

۱۴ دی ۱۴۰۳

نوشته شده در ساعت 20:56 توسط lostsenpai

دیروز حوالی ظهر بود که رفتم بازار؛ این بار تنها بودم. تمام دفعات قبل همراه یکی بودم. دروغ چرا اولش برام خیلی سخت بود. با اینکه تنها خرید کردن رو ترجیح میدم اما یه وقتایی مثل دیروز تنها بودن تو اون شلوغی داشت اذیتم می‌کرد. اما بعدش عادی شد. چیزایی که میخواستم رو خریدم و برگشتم خوابگاه. شب می‌خواستم کار تحلیل گفتمان رو تکمیل کنم اما بیخیال شدم و گذاشتم برای امشب.

اما فصل سوم ری زیرو رو بالاخره استارت زدم. کنارش کمی کوئست گنشین رو پیش بردم. حتی تو این بنر جدید دو تا کارکتر پنج ستاره‌اش رو گرفتم :)) هم خوشحالم و هم کمی ناراحت. خوشحال از اینکه روند بردم باخت نداده و هنوزم معتقدم ژانگلی برام خوش‌شانسی آورد و ناراحت از اینکه وقت ندارم کامل بشینم پاش و بازی کنم.

دو هفته دیگه امتحانات شروع میشه، احتمالا تنها امتحانم درس دکتر کوثری باشه.

۱۲ دی ۱۴۰۳

نوشته شده در ساعت 20:22 توسط lostsenpai

خوابگاه خیلی خلوت شده، موقع برگشت وقتی سوار سرویس شدم هم مثل دفعات قبل شلوغ نبود. برگشتنی به مامان زنگ زدم مریض شده و امشب مثل اینکه تنهاست. گفت امشب نوبت باباست که پیش مامان‌بزرگ بمونه. نمی‌دونم این وضعیت تا کی ادامه پیدا می‌کنه اما از یه طرف دلم نمی‌خواد مامان شبها تنها بمونه و از طرف دیگه میگم بابا هم فعلاً چاره‌ای نداره. کاش میشد برگردم خونه.

۱۱ دی ۱۴۰۳

نوشته شده در ساعت 21:14 توسط lostsenpai

به خاطر دیروز صبح وقتی بیدار شدم هنوز احساساتی بودم و غم عجیبی روی دلم احساس می‌کردم. سعی کردم باهاش کنار بیام. فکر می‌کنم بعد از این هم روزها همینطور تکراری بگذره جایی که به دور از اتفاقاتی که یکشنبه و دوشنبه ها بهش عادت کرده بودم حالا دیگه چیز زیادی نمونه تا ازش بگم.

احتمالا پنجشنبه رو شیفت نمونم و به جاش برم بازار یا جایی. شاید هم خوابیدم نمی‌دونم. شاید منم دلم میخواد برگردم خونه حالا که اینجا تنهام و این احساسات مزخرف رو تجربه می‌کنم.

۱۰ دی ۱۴۰۳

نوشته شده در ساعت 23:15 توسط lostsenpai

امروز روز عجیبی بود. عجیب از این نظر که بیشتر خاطره‌انگیز بود و البته دلتنگ کننده.

بعد کارم که رفتم دانشکده و کلاس اول با دکتر منتظر گذشت و بعد از اون هم طبق قرار هفته قبل برای کلاس دکتر کوثری رفتیم کافه. همراه بچه‌ها رفتیم کافه نشر چشمه و نزدیک دو ساعتی اونجا صحبت کردیم. از اینکه ترم بعد دیگه خیلی از این بچه‌ها رو نمی‌بینم حتماً برام ناراحت‌کننده‌ست. سعی کردم به تصویری از همه‌شون تو ذهنم باقی بمونه. تصویری که اگه زمانی گذشت به یادشون بیارم. آشنا شدن با آدم‌های جدید رو برای همین دوست ندارم چون بعداً ازشون جدا میشم و من میمونم یک سری عکس و خاطره :))

بعد کافه هم همراه چند نفر رفتیم سمت میرزای شیرازی و همراه بچه‌ها تو حال و هوای کریسمس قرار گرفتیم و خوش گذشت واقعاً.

فردا تیانا و سانیا برمی‌گردن شهرشون و احتمالا دو سه هفته‌ای رو تنها بمونم. امشب که کنارشونم به این فکر می‌کنم که بعد از این چی میشه؟ ارشد واقعاً زود گذشت و ما موندیم و پایان‌نامه🫠

امروز داشتم یه چیزی میخواستم اینکه کاش اونی که خیلی وقتا بهش فکر می‌کنم کاش کمی فقط کمی بهم فکر کنه و نگام کنه. خواسته‌ای که می‌دونم تهش تو‌ مغز و قلبم دفن میشه.

۹ دی ۱۴۰۳

نوشته شده در ساعت 20:42 توسط lostsenpai

بالاخره ارائه درس تحلیل گفتمان تموم شد. هرچند تا یه ربع قبل کلاس خواب بودم و نمی‌فهمیدم دارم چی میگم اما مهم اینه که تموم شد. کلاس امروزم البته مجازی شد و بالاخره بعد از دوره کارشناسی این بار برگشتم به کلاس مجازی و فهمیدم اونقدرها سخت نبود. شاید منِ الان داره اینجوری میگه و وقتی دوباره برگردم به چهار پنج سال پیش تو همون دور باطل گیر کنم. غروب همراه تیانا رفتیم بیرون و برای سانیا کیک تولد گرفتیم. تولدش 18 دی هستش ولی از اونجایی که سه‌شنبه میره تصمیم گرفتیم زودتر براش تولد بگیریم.

برای فردا باید کتاب اروس و تمدن مارکوزه رو بخونم و یه مقاله هم ترجمه کنم. هرجور نگاه می‌کنم زمانم کمه، خیلی کم.

۸ دی ۱۴۰۳

نوشته شده در ساعت 22:3 توسط lostsenpai

با بابام که داشتم صحبت می‌کردم گفت خونه بابابزرگ خدابیامرزیم؛ چقدر یک کلمه می‌تونه معنی متفاوتی داشته باشه و من به این فکر کردم دفعه بعد که وارد اون خونه میشم اون موقع‌ست که دیگه نباید منتظر دیدن کسی باشم که همیشه یه گوشه خاص نشسته بود. با این حال آدما به مرگ و نبودن عادت می‌کنند. هرچند یه غم بزرگ یه گوشه از قلب و مغز می‌مونه.

محل کارم این روزا آروم و بی‌دردسر می‌گذره و فردا که ارائه دارم و امیدوارم اینم بی‌دردسر بگذره. هنوز فصل سه ری‌زیرو رو شروع نکردم نمی‌دونم بمونم کامل بیاد یا نه. این هفته احتمالا دو کلاسم تموم میشه و شروعی میشه بر پایان ترم سه ارشد :))

۷ دی ۱۴۰۳

نوشته شده در ساعت 21:36 توسط lostsenpai

آخر هفته برگشتم خونه. این‌بار مرگ بود که منو کشوند به خونه. سه‌شنبه بابابزرگم مرد و من یه بار دیگه به خاطر مرگ از همه چی جدا شدم. داشتم به سانیا می‌گفتم تو از اول هم می‌دونی آخر همه ما مرگه. قبولش هم داری که از یه جایی به بعد نمی‌تونی آدما رو کنار خودت نگه داری ولی بازم مرگ برای ما بدترین خبر ممکنه. اما اگه مرگ نباشه زندگی چه ارزشی پیدا می‌کنه.

به مادربزرگم فکر می‌کنم که بعد از این قراره تنها بمونه. حتی اگه بابابزرگم مریض بود اما بازم کنار هم بودند. مرگ آدمها رو وقتی خودت تنها باشی بیشتر درک می‌کنی جایی که باید یه باری رو تنها به دوش بکشی.

۴ دی ۱۴۰۳

نوشته شده در ساعت 22:9 توسط lostsenpai

دیروز قبل از کلاس دکتر کوثری یه سردرد عجیبی گرفتم. چند وقتی هست که زیاد سردرد می‌شم. نمی‌دونم از کم خوابیه یا زیاد نگاه کردن مانیتور🤦🏻‍♀️ رسیدم خوابگاه فقط خوابیدم. تا ۱۰ که بلند شدم و رفتم پیش تیانا.

امروز هم بعد کارم همراه با وجیهه رفتیم خانه اندیشه ورزان. یه نشستی اونجا داشت برگزار می‌شد با اسم رسانه‌ها چگونه می‌جنگند؟ البته که ما برای دیدن دوست‌مون که مجری نشست بود رفتیم :))

هفته بعد دو تا از کلاسام تموم میشن. تموم شدن ترم سه ارشد یعنی اینکه دانشکده علوم اجتماعی برای منم تا ۸۰ درصدش‌ تموم شده. میمونه ترم بعد که کلاسم‌ رو‌ باید تنهایی برم. و دوباره همه چی برمی‌گرده به تنظیمات کارخانه. نمیخوام از الان برای اون موقع زانو غم بگیرم و حالم بد بشه اما قطعاً یه تیکه مهم از زندگیم باهاش درگیر میشه.

۲ دی ۱۴۰۳

نوشته شده در ساعت 20:57 توسط lostsenpai

بعد از اون همه جون کندن و بیدار موندن تا یک شب که پاورپوینت درست کنم امروز ارائه فرصت نشد ارائه بدم :) میمونه برای هفته بعد. احتمالاً هفته آخر ترم سه باشه. خیلی زودتر از اون چیزی که فکر می‌کردم گذشت. سه ترم کنار بچه‌هایی که با بعضی‌ها صمیمی‌تر شدم و احساسم رو نسبت به بقیه فهمیدم. جایی که دوستای خوبی بدست آوردم و جایی که دوباره فهمیدم من برای درس خوندن ساخته نشدم. امروز تو دانشکده یه تخته‌ای گذاشته بودن با این سوال که چی بشه حاضری درس و دانشگاه رو رها کنی؟ خیلی بهش فکر کردم و نتونستم جوابی پیدا کنم. منِ فراری از درس و دانشگاه برای چی هنوز موندم؟ آخرش نوشتم اگه می‌شد به دنیای انیمه و مانگا ایسکای بشم؛ واقعاً اگه می‌شد همین لحظه چمدونم رو می‌بستم و از این دنیا خداحافظی می‌کردم.

تو راه خوابگاه داشتم فکر می‌کردم مهم نیست چقدر از نظر فیزیکی به یک نفر نزدیک باشی وقتی تو قلبت فاصله باشه هیچی نمی‌تونه درستش کنم. پاشم برم سراغ کیرکگور که فردا برای کوثری مهمه. نه این حرفا :))

۱ دی ۱۴۰۳

نوشته شده در ساعت 20:51 توسط lostsenpai

دارم پاورپوینت درست می‌کنم و همزمان باهاش می‌خونم تا اگه فردا نوبتم شد ارائه بدم. حقیقتا نمی‌خوام که کنسل بشه و بیوفته واسه هفته بعد. مثل ارائه ترم پیش کلاس دکتر منتظر که هی عقب افتاد و آخرش چیز خوبی از آب در نیومد. غروب برگشتنی بسته پستی‌م رو‌ هم گرفتم. چندتا استیکر و برچسب کیبورد سفارش داده بودم. ذوق کردم از استیکرهای جدید و یه سایت جدید هم دارم که از اونم دارم انتخاب می‌کنم تا سفارش بدم. آدمی نبودم که از این چیزا به گوشی و لپ تاپ بچسبونم ولی الان هی دلم می‌خواد پشت‌هم بخرم‌😅

و دیشب شروع کردم کتاب کیرکگور رو‌ بخونم هیچی نفهمیدم. کتاب رو بستم و رفتم پیش تیانا. زودتر از چیزی که فکر می‌کردم برگشت خوابگاه. کنار هم فیلم lost in translation رو دیدیم. تو طول فیلم داشتم به این فکر می‌کردم چقدر زندگی بی‌رحمه کسی که ازش خوشت میاد و باهاش حالت خوبه رو نمیتونی کنار خودت نگه داری. تنهایی آدم‌ها ترسناکه. کنار اومدن با تنهایی چه جوری باید باشه؟ خودت باشی یا کسی باید ناجی بشه؟

و اینکه یه وقتهایی اینجوریه که هرجا باشی یه نفر از تو یک یا چند قدم جلوتره، جوری که تنها چیزی که اون موقع میخوای ناپدید شدن خودته. امروز سرکار این حس رو داشتم :) اما یاد پسر عزیزم جین هیونگ تو مانهوایی که چند وقت پیش داشتم میخوندمش و الان یادم رفته اسمش رو افتادم؛ زندگی منم مثل همونه و همینش برام دردناکه وقتی از بیرون نگاه می‌کنم. من و جین هیونگ رو کی باید نجات بده؟

آمارگیر وبلاگ

© یادداشت‌های روزانه