۱ دی ۱۴۰۳
دارم پاورپوینت درست میکنم و همزمان باهاش میخونم تا اگه فردا نوبتم شد ارائه بدم. حقیقتا نمیخوام که کنسل بشه و بیوفته واسه هفته بعد. مثل ارائه ترم پیش کلاس دکتر منتظر که هی عقب افتاد و آخرش چیز خوبی از آب در نیومد. غروب برگشتنی بسته پستیم رو هم گرفتم. چندتا استیکر و برچسب کیبورد سفارش داده بودم. ذوق کردم از استیکرهای جدید و یه سایت جدید هم دارم که از اونم دارم انتخاب میکنم تا سفارش بدم. آدمی نبودم که از این چیزا به گوشی و لپ تاپ بچسبونم ولی الان هی دلم میخواد پشتهم بخرم😅
و دیشب شروع کردم کتاب کیرکگور رو بخونم هیچی نفهمیدم. کتاب رو بستم و رفتم پیش تیانا. زودتر از چیزی که فکر میکردم برگشت خوابگاه. کنار هم فیلم lost in translation رو دیدیم. تو طول فیلم داشتم به این فکر میکردم چقدر زندگی بیرحمه کسی که ازش خوشت میاد و باهاش حالت خوبه رو نمیتونی کنار خودت نگه داری. تنهایی آدمها ترسناکه. کنار اومدن با تنهایی چه جوری باید باشه؟ خودت باشی یا کسی باید ناجی بشه؟
و اینکه یه وقتهایی اینجوریه که هرجا باشی یه نفر از تو یک یا چند قدم جلوتره، جوری که تنها چیزی که اون موقع میخوای ناپدید شدن خودته. امروز سرکار این حس رو داشتم :) اما یاد پسر عزیزم جین هیونگ تو مانهوایی که چند وقت پیش داشتم میخوندمش و الان یادم رفته اسمش رو افتادم؛ زندگی منم مثل همونه و همینش برام دردناکه وقتی از بیرون نگاه میکنم. من و جین هیونگ رو کی باید نجات بده؟