۱۷ خرداد ۱۴۰۴
دوباره این سردرد لعنتی اومده سراغم و دلم میخواد فقط بخوابم و صدای هیشکی رو نشنوم. اما متاسفانه تو جایی به اسم خوابگاه دارم زندگی میکنم و این چیزا غیرممکنه. کلاس فردام مجازی شد، فکر میکردم فردا برای آخرین بار میتونم یه سری از بچهها رو ببینم اما خب قضیه اینجوری شد که همون هفته پیش پرونده این کلاس بسته بشه. راستش میخواستم یکی از بچهها رو ببینم اما خب انگار زندگی همونطور که اول ترم با من سر شوخی رو باز کرد این بار هم بدون اینکه بهم فرصتی بده تصمیم گرفت داستان این کلاس رو همینجا تموم کنه. اولین جلسه کلاس برام همیشه روز آخر دور به نظر میرسید و حالا اینجام و همه چی خنده داره.
از اونجایی که کلاس ندارم دیگه فردا نمیرم دانشکده. برای دوشنبه هم همین برنامهست. همکارم عصر بهم گفت بعدازظهر دوشنبه باید برم یه نشست خبری و خب چیزی رو گفت که اصلا انتظارش رو نداشتم و حالا فکر میکنم کاش تا فردا نظرشون عوض بشه. خیلی وقته از اون فضای خبرنگاری روزای اولم که همیشه برای مصاحبهها و از این جلسه به اون جلسه رفتن، درگیر بودم میگذره 🫠