۲۶ آبان ۱۴۰۴

نوشته شده در ساعت 21:23 توسط lostsenpai

یه روزایی تو زندگیم هست که از همه چی ناامید میشم مخصوصاً از خودم‌. ناامید شدم که به درد شغلی که انتخاب کردم نمی‌خورم‌. ناامید شدم که دوره دانشگاه رو دارم به بدترین شکل تموم می‌کنم و ناامید شدم از خودم که برای نجات از این وضعیت کاری نمی‌کنم. هنوز منتظرم یکی بیاد و حال من خوب کنه. اما خب کسی نیست. میخواستم به مهسا پیام بدم و باهاش حرف بزنم ولی گفتم بی‌خیال. دلم میخواست امروز تو دانشکده یه چهره آشنا ببینم یه همکلاسی که کمی باهاش کمی حرف بزنم اما کسی نبود. وضعیت خنده‌داریه.

اما خب امروز تو دانشکده پسر یکی از استادهای دوره کارشناسیم رو دیدم. نزدیک پنج شش سالی هست که تو اینستاگرام فالوش دارم. انجمن علمی دانشکده علوم اجتماعی نمایشگاه کتاب گذاشته بود و اونم اونجا بود.

از همه اینها گذشته برگشتم به خوابگاه و هستی هم برام بستنی خرید و کمی منو سرحال آورد. احساس می‌کنم زمانی که داشتم گریه می‌کردم شنید :))

آمارگیر وبلاگ

© یادداشت‌های روزانه