۴ آذر ۱۴۰۳
امروز بعد تموم شدن کارم سریع رفتم دانشکده، همراه وجیهه و فائزه ناهار خوردیم و بعدشم منم رفتم سراغ ادامه کارنوشتم، که البته انجام نمیدادم هم چیزی تغییر نمیکرد چون ده دقیقه مونده بود به کلاس استاد پیام داد کلاس تشکیل نمیشه🤦🏻♀️🫠 و من که فقط داشتم به پیامش نگاه میکردم و از عصبانیت نمیدونستم چیکار کنم، اگه زودتر میگفت من میتونستم برگردم خوابگاه اینقدر تو اون دانشکده مزخرف وقتم تلف نشه.
تو دانشکده امروز یکی از بچههای علامه رو که با هم همکلاس بودیم دیدم، یه ربعی حرف زدیم. تو دوره کارشناسی صحبت مون در حد سلام و احوالپرسی روزمره بود. هیچ وقت فکر نمیکردم الان راحتتر باهاش برخورد کنم. فهمیدم که خیلی عوض شدم هرچند گاهی فکر میکنم چی نیازه که باید داشته باشم تا بتونم راحتتر با بقیه صحبت کنم؟ شاید جرئت... نمیدونم واقعاً اما خیلی دارم اذیت میشم سر این قضایا. بارها با خودم تمرین کردم که بتونم یه قدم برم جلوتر اما نشد و به خودم میگفتم که چی بشه، بهتره بچسبی به همین وضعیتی که هست بالاخره که تموم میشه... و این چیزیه که من هر روز دارم تجربهاش میکنم.
شروع کردم به نوشتن دلایلی که باید زودتر ارشد رو تموم کنم و کاغذشون رو چسبوندم بالای میزم تا هر روز چشمم بهش بخوره بلکه از تنبلیم دست بکشم :))
الآنم که دارم طبق معمول برای کلاس فردا دکتر کوثری، کتاب تفسیر فرهنگها رو میخونم. کتابی که زمان کرونا خیلی پیگیر این بودم تا بخرمش اما نسبت به همون موقع هم واقعاً گرون بود و اینجوری شد که بیخیالش شدم. سه فصل باید بخونم که فعلا تو فصل اول گیر کردم.